خاطرات|با تبسمی زیبا نگاه کرد و گفت: "مردم خودشان می دانند"
محمدقاسم یوسفی: با مینی بوس که راننده اش یکی از طرفداران پروپا قرص حاج آقا طالبیان بود، برای تبلیغات به اطراف شهر نهاوند رفته بودیم. کمکم آفتاب داشت غروب می کرد که یکی از همراهان گفت: بهتر است به یکی از روستاهای اطراف برویم.
راننده گفت: چند روزی است که از زن و بچهام خبری ندارم. دیروقت است.
یکی دیگر از همراهان با شوخی گفت: بیا برویم، در عوض وقتی حاجی نماینده شد، هر چه قدر که دلت بخواهد برایت حواله لاستیک صادر می کند.
حاجی، همین که این حرف را شنید، بلند شد و گفت: بچه ها! پیاده شوید. رو کرد به راننده و ادامه داد: آقا! ما را همین جا پیاده کن. به هیچ وجه قول این جور کارها را نمی دهم. يالّا پیاده شوید.
راه فاصله زیادی با نهاوند داشت. راننده خودرو را نگه داشت و دست به گردن حاج آقا انداخت و او را بوسید و گفت:
حاجی ما مخلصیم. من به خاطر همین رفتار و اخلاقت هست که دارم باهات همکاری می کنم. اگر تا صبح هم شده دستور بدهید، من تحت فرمان شما هستم.
و آن قدر گفت و گفت و حاجی را بوسید تا راضی شد.
در سخنرانی هایش هیچ وقت نشيندم کلمه ای از خودش بگوید. از همه چیز میگفت؛ حتی برای دیگر کاندیداها تبلیغ می کرد. اما دریغ از یک کلمه که از خودش بگوید؛ به طوری که یک روز بعد از یک سخنرانی، کنار حوض مسجدی وضو می گرفت که یکی از همراهان به شوخی گفت:
حاجی! بعد از تبلیغ برای دیگران، دست کم برای مردم می گفتی که خودت هم برای نمایندگی مجلس اسم نوشته ای! با تبسمی زیبا نگاه کرد و گفت: مردم خودشان می دانند.